کتاب «سایه باد»: سفر به ژرفای روح
«کارلوس روئیث ثافون» که با مرگ نابهنگام خود در سال 2020 جامعهی ادبی را در شوک فرو برد،
در طول قرن بیست و یکم نام خود را به عنوان یکی از موفقترین نویسندگان اسپانیایی مطرح کرد و به واسطهی داستان های خیالانگیزش،
مخاطبین را به سفرهای عجیبی برد که نویسندگان اندکی قادر به تصور و خلق آن هستند.
«ثافون» در کتاب «سایه باد»، نخستین عنوان در مجموعهی «گورستان کتاب های فراموش شده»، داستان فرزندِ صاحب یک کتابفروشی را در بارسلونای پس از جنگ روایت می کند.
این شخصیت در تلاش است تا از سرنوشت تراژیک «جولیان کاراکس» پرده بردارد: نویسندهای که تمام آثارش یکی پس از دیگری توسط شخصی مرموز در حال نابود شدن است.
«ثافون» در این رمان، به ستایش از قدرت دگرگونکنندهی ادبیات می پردازد و به شکل همزمان،
داستانی حماسی دربارهی دسیسه، عشق و قتل را می آفریند. در ابتدای داستان با «دانیل سِمپِره» آشنا می شویم—پسر صاحب یک کتابفروشی که در بارسلونای سال 1945 زندگی می کند،
شهری که هنوز در حال التیام از زخم های «جنگ داخلی اسپانیا» است (و همینطور از جنگی بسیار بزرگتر که در همان سال به پایان رسید). «دانیل» سن و سال زیادی ندارد، اما در آستانهی گرفتن تصمیمی است که سرنوشتش را شکل خواهد داد.
هنوز روزی را که پدرم برای نخستین بار مرا به گورستان کتاب های فراموش شده برد، به یاد دارم. اوایل تابستان 1945 بود، و وقتی سپیده چون تاجی از مسِ گداخته بر سر «رامبلا دو سانتا مونیکا» می نشست، ما در خیابان های مدفون زیر آسمان خاکستریِ بارسلونا راه می رفتیم. پدرم هشدار داد: «دنیل، در مورد چیزی که امروز می بینی نباید به احدی حرف بزنی، حتی به دوستت، توماس. هیچکس.» «حتی به مامان؟» پدرم آه کشید، و غمش را در پس لبخندی مغموم که سرتاسر عمر چون نقش سایه بر لبانش بود، پنهان کرد. غمگین و غصه دار، جواب داد: «البته که می تونی به اون بگی. ما چیزی رو از اون مخفی نمی کنیم. همه چی رو می تونی به اون بگی.» کمی پس از جنگ داخلی، شیوع ناگهانی وبا مادرم را با خود برده بود. در چهارمین سالروز تولدم او را در «مونخوییک» دفن کردیم.—از متن کتاب
پدر «دانیل» پس از مدتی او را به «گورستان کتاب های فراموش شده» می برد،
خانهای که در آن، آثاری نگهداری می شود که به دست فراموشی سپرده شدهاند. او که اجازه دارد فقط یک کتاب را بردارد، رمانی به نام «سایه باد» اثر «جولیان کاراکس» را انتخاب می کند.
«کاراکس» نویسندهای درگذشته است که ظاهرا هیچکس قبلا چیزی دربارهاش نشنیده است. «دانیل» که مجذوب رمان او شده، تصمیم می گیرد تا سایر آثار این نویسنده را بیابد—اما مشخص می شود انجام این کار، اندکی پیچیدهتر از چیزی است که او در ابتدا تصور می کرد.
من و پدرم در آپارتمانی محقر در «کاله سانتا آنا» زندگی می کردیم، در فاصلهی یک سنگانداز از میدان کلیسا. آپارتمانمان درست بالای کتابفروشی بود، میراث پدربزرگم که متخصص نسخه های نایاب کلکسیونرها و کتاب های دست دوم بود—کسب و کاری سِحر شده که پدرم امیدوار بود روزی به من تعلق گیرد. من در میان کتاب ها بزرگ می شدم و در لا به لای صفحاتی که انگار از دل غبار برآمده بودند، دوستانی نامرئی می یافتم، صفحاتی که بویشان تا به امروز نیز بر دستانم مانده است. در کودکی آموختم که چگونه در تاریکیِ اتاقخوابم حین حرف زدن با مادرم به خواب بروم و از حوادث روز، ماجراهایم در مدرسه و چیزهایی که به من آموخته بودند، برایش بگویم. نمی توانستم صدایش را بشنوم یا دست نوازشگرش را حس کنم، اما تلألو و گرمای وجودش در گوشه گوشهی خانهمان حس می شد، و من با معصومیت کسانی که هنوز سالیان عمرشان از تعداد انگشتان دو دستشان تجاوز نکرده، اعتقاد داشتم که اگر چشمانم را ببندم و با او حرف بزنم، او هر کجا که باشد، صدایم را می شنود.—از متن کتاب
مأموریتی به ظاهر ساده
وقتی یک قتل رقم می خورد، «دانیل» می داند که دیگر برای بازگشتن، خیلی دیر است:
او باید حقیقت را بیابد، پیش از این که «جولیان کاراکس» به شکل کامل از جهان هستی محو شود.
«ثافون» در بخش های پایانی داستان در مورد این موضوع صحبت می کند که کتاب ها مانند آینه هستند. وقتی کتابی را می خوانیم، آن را بر اساس جهان درونی خودمان تفسیر می کنیم، و این نکته تا حدی مشخص می تواند نشان دهد که جهان درونی ما تا چه اندازه سرشار یا تهی است.
در آن صبح ماه ژوئن، با برتابیدن نخستین شعاع نور، جیغکشان، از خواب پریدم. قلبم چنان در سینه می کوبید که انگار روحم می خواست از تختهبندِ تنم بگریزد. پدرم سراسیمه وارد اتاقم شد و در آغوشم کشید و سعی کرد آرامم کند. از نفس افتاده، نجواکنان گفتم: «صورتش یادم نمیاد. صورت مامان یادم نمیاد.» پدرم محکم در آغوشم کشید. «نگران نباش، دانیل. من به جای هر دومون به یاد میارمش.» در تاریک-روشن هوا به یکدیگر نگاه کردیم، در جست و جوی کلماتی که وجود نداشتند. برای نخستین بار متوجه شدم که پدرم دارد پیر می شود. ایستاد و پرده ها را پس زد تا نور پریدهرنگِ سپیدهدم به داخل بریزد. گفت: «بیا دانیل، لباس بپوش. می خوام یه چیزی نشونت بدم.» «حالا؟ ساعت پنج صبح؟» پدرم با بارقهی لبخندی مرموز که احتمالا از یکی از صفحات رمان های کهنهی «الکساندر دوما» به عاریت گرفته بود، گفت: «بعضی چیزا رو فقط توی گرگ و میش میشه دید.»—از متن کتاب
در جست و جوی رماننویس
«جولیان کاراکس» در طول این فرآیند، به شکل شخصیتی افسانهای درمی آید که حضورش در سراسر داستان احساس می شود و به واسطهی شیفتگی بی حد و حصر «دانیل»، به شکلی فزاینده، جنبه های اسطورهشناختی به خود می گیرد.
در آن کوچهی تنگ به دنبال پدرم می رفتم، جایی که بیش از کوچه، به کورهراهی مالرو شبیه بود. عاقبت سوسوی خیابان ها در پشت سرمان رنگ باخت و محو شد. درخشش سپیده به شکل شعاع های اریبِ نور از صافی ایوان ها و کتیبه ها می گذشت و پیش از رسیدن به سطح زمین محو می شد. سرانجام، پدرم در مقابل درِ چوبی بزرگ و کندهکاریشدهای که گذر زمان و رطوبت تیرهاش کرده بود، ایستاد. در مقابل ما چیزی سر برآورد که از نگاه من لاشهی یک قصر می نمود، مأوای پژواک ها و سایه ها. «دانیل، در مورد چیزی که امروز می بینی، نباید به احدی حرف بزنی، حتی به دوستت، توماس. هیچکس.» مردی ریز اندام با صورتی کرکسوار و موهای پُرپشت و خاکستری در را باز کرد. نگاه عقابوار و سخت و نفوذناپذیرش در نگاه من گره خورد. پدرم گفت: «صبح به خیر، ایساک. این پسرمه، دانیل. به زودی یازده ساله میشه، و یه روز مغازه مال اون میشه. دیگه وقتشه که این جا رو بشناسه.»—از متن کتاب
مخاطبینی که می خواهند کتاب «سایه باد» را به خاطر معماها و جنبه های «کارآگاهیِ» داستان بخوانند، می توانند مطمئن باشند که با تعداد زیادی از پیچ و خم های هوشمندانه مواجه خواهند شد،
و البته با پایانی رضایتبخش که تمام بخش های گوناگون روایت را در هم می تند و تصویری فراموش نشدنی را می آفریند. کتاب «سایه باد»، داستان معمایی منحصر به فردی است که همزمان با روایت ماجرای نویسندهای مرموز،
مخاطبین را به سفری پرجزئیات به بارسلونای پس از جنگ می برد.