«امیل زولا» را بهتر بشناسیم
«امیل زولا» در سال 1840 در شهر پاریس و با والدینی فرانسوی-ایتالیایی به دنیا آمد. او در هفت سالگی پدرش را از دست داد و پس از آن به همراه مادرش، زندگی ساده ای را جنوب فرانسه گذراند، تا این که تصمیم گرفت به پاریس بازگردد و رویای خود برای نویسنده شدن را محقق سازد.
«زولا» در پاریس، همزمان با کار کردن در شغل های مختلف به منظور تأمین مخارج زندگی، سبک ادبی جریان ساز خود را به وجود آورد. او پیش از آغاز کار روی مجموعه ای 20 جلدی که به مسیر حرفه ای او شکل و جهت داد،
اکنون به عنوان یکی از برجسته ترین نویسندگان در «ادبیات فرانسه» در نظر گرفته می شود. با این مطلب همراه شوید تا درباره ی زندگی ادبی «امیل زولا» بیشتر بدانیم.
هر روز نور پاک و شفاف بر جنب و جوش غول آسای پاریس جاری بود. «کلود»، ولگردی در شهر را از سر گرفته بود و تصمیم داشت به قول خودش موضوع یک شاهکار را پیدا کند، چیزی عظیم و غول آسا، چیزی قاطع، اما درست نمی دانست چه چیزی را. سپتامبر آمد و هنوز چیزی نیافته بود که دلش را ببرد. فقط یک هفته ای دیوانه وار گرد این موضوع و آن مایه می گشت و سپس می گفت این آن چیزی نیست که دنبالش بوده است. همیشه در کمین بود تا چنگ بزند و بر رویای تحقق یافته ای دست یابد که همواره از او می گریخت. در حقیقت در زیر لایه ی واقع گرایی رام نشدنی او، خرافه پرستی یک زن عصبی و ترسیده نهفته بود. به نیروهای مرموز و نهانی باور داشت. همه چیز، اقبال یا ادبار آدمی بسته به نظری بود که برمی گزید.—از کتاب «شاهکار»
پیشگام جنبش ادبی «ناتورالیسم»
«ناتورالیسم» تأثیرات زیادی از پژوهش های «چارلز داروین»—خالق تئوری «انتخاب طبیعی»—پذیرفت. «داروین» بیان می کند فقط «سریع ترین و سازگارترین» گونه ها در قلمرو حیوانات زنده می مانند. «زولا» نیز قصد داشت سوالاتی مشابه با «داروین» را مطرح کند، اما نه درباره ی زیست شناسی، بلکه در مورد موقعیت های اجتماعی.
با آخرین شرار صدایش فریاد زد: «نوبت ما رسیده! حالا ماییم که باید صاحب قدرت و ثروت باشیم!» گستره ی خروشان سرها را تا دوردست ناپیدا میان تنه های خاکستری رنگ درختان همچون جوشش امواج مشخص می نمود و در آن هوای یخ زده، خشم در چهره ها و برق در چشم ها می درخشید و دهان ها دریده بود و ناله ی خواهندگیِ پرالتهاب انسان هایی گرسنه، فضا را پر کرده بود که مرد و زن و کودک به غارت حقانیِ اموالی رها شده بودند که از قدیم دستشان از آن کوتاه شده بود. دیگر سرما را حس نمی کردند. آتش امید سخنان «اتی ین» اندرونشان را گرم کرده بود. شوری مذهبی آن ها را از زمین بلند می کرد، مثل تب امید مسیحیان نخستین که در انتظار فرا رسیدن سلطنت عدالت بودند. چه بسیار جملات مبهم که از دل آن ها بیرون دمیده بود.—از کتاب «ژرمینال»
دوستی با نقاش بزرگ
البته دوستی میان «زولا» و «سزان» سال ها قبل از این که هر کدام به عنوان هنرمند به شهرت برسند، آغاز شد. آن ها در جنوب فرانسه در کنار یکدیگر بزرگ شدند، و این «زولا» بود که در سال 1858 دوستش را تشویق کرد که به پاریس بیاید و به او ملحق شود. اگرچه رابطه ی دوستانه ی آن ها سال ها به طول انجامید، اما اختلافی بزرگ نیز میان آن ها شکل گرفت: «زولا» یکی از کاراکترهای داستانی خود را بر اساس «سزان» خلق کرد، آن هم در رمانی که به انتقاد از شیوه ی زندگی برخی از نقاشان وقت می پرداخت؛ این کارِ «زولا» به عقیده ی «سزان»، توهین آمیز بود.
خلق مجموعه ای بیست جلدی
شناخته شده ترین اثر «زولا»، مجموعه ای بیست جلدی به نام «روگن ماکار» است که به زندگی دو خانواده در فرانسه در قرن نوزدهم می پردازد. این مجموعه یکی از بهترین نمونه های «ناتورالیسم» در ادبیات به شمار می آید. مجموعه ی «روگن ماکار»، پژوهشی درباره ی تأثیرات محیط بر زندگی دو خانواده در طول سال ها است. «زولا» همچنین به گرایش جامعه به کسب رفاه و لذت های بیشتر در آن دوره، علاقه مند بود. مصرف الکل، بیرون ماندن در تمام شب، رقص، و استفاده از مخدرها به تدریج در جامعه عادی تر می شد و خانواده ی «روگن ماکار» نیز از پیامدهای این تغییرات دور نماندند.
«موره» قبل از ازدواجش در دکان تنگ و کوچک خانواده ی «روگن» که در محله ی قدیمی شهر واقع شده و بوی ورشکستگی از آن بلند بود، کار میکرد. آقا و خانم «روگن» پیوسته مورد سوءظن و بی اعتمادی او بودند. به علاوه آن ها نیز به نوبه ی خود کینه ی ژرف و سختی از «موره» در دل داشتند و مخصوصا از او به عنوان بازرگانی که در ظرف مدت کوتاهی معاملات سودبخشی انجام داده و پول زیادی به دست آورده بود، نفرت داشتند. وقتی که دامادشان می گفت: «من ثروتم را فقط مدیون کارم هستم»، آن ها لبانشان را به هم می فشردند، زیرا به خوبی می فهمیدند که این گفته اش آنان را به این متهم می کند که ثروتشان را از طریق معاملات و بند و بست های پنهانی و غیرقانونی به دست آورده اند. «فلیسیته» با وجود خانه ی زیبایی که در میدان فرمانداری داشت، با حسادت وحشیانه ی یک سوداگر قدیمی که ثروتش را مرهون صرفه جویی های پشت پیشخوان مغازه اش نیست، پنهانی غبطه ی خانه ی کوچک و آرام خانواده ی «موره» را می خورد. «فلیسیته» پیشانی «مارت» را بوسید، انگار که دختر هنوز شانزده سال دارد. سپس با «موره» دست داد. این دو نفر معمولا سخنان به ظاهر ملایم اما نیشداری را با لحنی تمسخرآمیز رد و بدل می کردند.—از کتاب «فتح پلاسان»
کسب ثروت از طریق نویسندگی
بسیاری از نویسندگان در قرن نوزدهم، تقریبا هیچ درآمدی نداشتند چون آثارشان در زمان حیات شناخته نشد. «زولا» اما از این نظر خوش شانس بود چرا که در زمان حیات خود توانست به واسطه ی آثارش، ثروتی قابل توجه را به دست آورد. هفتمین رمان در مجموعه ی «روگن ماکار»، کتاب «آسوموار»، به اثری پرفروش تبدیل شد و شهرت را برای «زولا» به ارمغان آورد. این کتاب به موضوعاتی همچون اعتیاد به الکل و شرایط سخت زندگی طبقات پایین اجتماع در آن دوره می پردازد. موفقیت کتاب «آسوموار»، «زولا» را به نامی برجسته تبدیل کرد و فروش بالای آن، شرایط زندگی او را تغییر داد.
«روبو» در برابر ساعت شماطه دار که اکنون ساعت سه و بیست دقیقه را اعلام مى کرد، حرکتى حاکى از نومیدى کرد. چه کوفتى باعث شده بود «سورین» این همه دیر کند؟ این زن هروقت پایش به فروشگاهى مى رسید، دیگر اصلا از آن بیرون نمى آمد. «روبو» براى انصراف خاطر از درد گرسنگى که در شکمش پیچیده بود، به فکر افتاد میز غذا را بچیند. این اتاق بزرگ را با این دو پنجره خیلى خوب مى شناخت: اتاق در عین حال هم اتاق خواب، هم پذیرایى و هم آشپزخانه بود، با اثاثه اى از چوب گردو، رختخوابى با پرده ى نخى قرمز رنگ، میز قفسه دار، میز گرد و جارختى «نورماندى». از قفسه چند دستمال سفره، چند بشقاب، چند کارد و چنگال و دو لیوان برداشت. همه چیز پاکیزه و بى لکه بود و او انگار که سرگرم عروسک بازى باشد، از این کارهاى خانگى کیف می کرد، از سفیدى کتان لذت مى برد، زنش را بسیار دوست مى داشت و از فکر این که وقتى زن در را باز کند، یکى از آن خنده هاى خوش دیرینه را سر مى دهد، با خود خندید. اما وقتى پاته را در بشقاب و بطرى شراب را طرف دیگر گذاشت، پاک گیج شد و دور و برش را نگاه کرد. سپس به تندى دو بسته ى کوچکى را که فراموش کرده بود درآورد: یک قوطى کوچک ساردین و یک تکه پنیر گرویر.—از کتاب «سایه های شب»
مرگ اسرارآمیز
غافلگیرکننده نبود که «زولا» پس از انتشار نامه ای سرگشاده به نام «من متهم می کنم…!»، دشمن هایی برای خود تراشید! به دلیل پیامدهای انتشار این نامه، سوالات زیادی پیرامون شرایط مرگ این نویسنده وجود دارد. جسد «زولا» در سال 1902 در آپاتمانش در پاریس پیدا، و علت مرگ نیز، مسمومیت با کربن مونوکسید اعلام شد.
خوشبختی در نظر تو طبعا تنها در این می تواند باشد که مقدار زیادی کار بیرون بدهی، کارهایت را ببینند، تحسین کنند یا از آن بد بگویند. خب، پذیرفته شدن در سالن، وارد شدن در گرد و غبار میدان نبرد، تصاویر دیگری کشیدن، و بعد به من بگو همین کافی است؟ اگر چنین شد آخر سر تو راضی می شوی؟ گوش کن. کار، همه ی وجود مرا در اختیار خود گرفته است. ذره ذره ی مرا از مادرم، از همسرم، و از همه ی چیزهایی که دوستشان دارم گرفته است. مثل کرمی که در کاسه ی سر آدم بیفتد، مغز را بخورد، راهش را به تنه و اندام ها باز کند و سراسر تن را بخورد. لحظه ای که صبح از رختخواب بیرون می آیم، کار در من چنگ می اندازد و بی آن که مجالم بدهد تا نفسی تازه کنم، بر پشت میز میخکوبم می کند.—از کتاب «شاهکار»
خواب ابدی در کنار سایر نویسندگان بزرگ
«زولا» پس از مرگ، در ابتدا در گورستان «مونت مارتر» در پاریس به خاک سپرده شد. پنج سال بعد، بقایای او به بنای «پانتئون» در پاریس انتقال داده شد. «پانتئون»، مقبره ای بزرگ در پایتخت فرانسه است که آرامگاه برخی از برجسته ترین چهره ها در تاریخ فرانسه، از جمله «ولتر»، «ماری کوری»، «ژان ژاک روسو»، «ویکتور هوگو»، و غیره به شمار می آید.