کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف»

کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف» :

در صبح یکی از روزهای ماه ژوئن، زنی حدودا پنجاه ساله به خیابان های شهری سرزنده و شلوغ قدم می گذارد که عاشق آن است. او قصد دارد برای یک مهمانی که قرار است چند ساعت بعد میزبانش باشد،

چند شاخه گل بخرد. زن، آشنایی قدیمی را ملاقات می کند و لحظاتی از گذشته اش را به خاطر می آورد. او به همراه افرادی دیگر، برای لحظاتی اندک، چهره ای مشهور را می بیند،

اما مطمئن نیست او چه کسی است. زن گل ها را می خرد، به خانه می رود و روزش ادامه پیدا می کند.

 

کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف»

کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف»

 

این داستان در کجا روایت می شود؟ البته که می توان این داستان را در هر تاریخ یا شهری روایت کرد،

اما هنگام خواندن چنین توصیفاتی، دو رمان به شکل ویژه و بیش از هر اثر دیگر به ذهن خطور می کند:

کتاب «خانم دالاوی» اثر «ویرجینیا وولف» و کتاب «ساعت ها» اثر «مایکل کانینگهام».

البته تفاوت هایی میان این دو قصه وجود دارد.

شهر مورد نظر در یکی، لندن است و در دیگری نیویورک. سلبریتیِ ناشناس در یکی، ممکن است یک شاهزاده، ملکه یا نخست وزیر باشد و در دیگری، یک ستاره سینما.

شخصیت زن در هر دو رمان، «کلاریسا» نام دارد اما در اثر دوم،

نامِ «خانم دالاوی» فقط لقبی است که یکی دیگر از شخصیت ها به زن داده است.

ولی شاید تفاوت اصلی این باشد که هیچکس در رمان نخست نمی تواند رمان دوم را بخواند،

در حالی که به نظر می رسد تقریبا همه در رمان دوم، رمان نخست را خوانده اند.

 

عزیزم، به یقین باز به سرم زده. به نظرم نمی توان زمانه هولناک دیگری را از سر گذراند. این بار دیگر حالم خوب نمی شود. صداهایی در گوشم می پیچد و نمی توانم حواسم را جمع کنم. پس دست به کاری می زنم که به نظرم بهتر است. تو بزرگترین سعادت ممکن را نصیبم کرده ای. تو از هر لحاظ سنگ تمام گذاشته ای. تا این بیماری ناجور سراغم نیامده بود، کسی از ما دو تا خوشبخت تر نبود.

دیگر نمی توانم با آن دربیفتم، می دانم که زندگی ات را خراب می کنم، و بی من می توانی کار کنی. می دانم که کار می کنی. می بینی که حتی این را هم نمی توانم درست بنویسم. نمی توانم چیزی بخوانم. آنچه می خواهم بگویم، این است که همه سعادت زندگی ام را مدیون تو هستم.

تو با من صبوری کرده ای و خوبی ات باورنکردنی بود. می خواهم بگویم که… همه این را می دانند. تنها کسی که می توانست نجاتم دهد،

تو بوده ای. غیر از قطعیت خوبی تو، همه چیز از وجودم رخت بربسته. بیش از این نمی توانم زندگی تو را ویران کنم. فکر نمی کنم هیچ زوجی پیدا شوند که به اندازه ی ما سعادتمند بوده باشند.—از کتاب «ساعت ها»

وقتی داستان «ساعت ها» شروع به تکرار برخی از رویدادهای تاریکِ داستان «خانم دالاوی» می کند،

آیا قصد نویسنده، خلقِ یک جهان موازیِ ادبی و اشاره به محدودیت های سناریوها و فرصت های انسانی بوده، یا مطرح کردنِ این احتمال که رویدادهای رمانِ نخست،

باعث رقم خوردن رویدادهای رمان دوم شده است؟ وقتی یکی از شخصیت ها هنگام مرگ،

نقل قولی از یادداشتِ خودکشیِ «ویرجینیا وولف» را به زبان می آورد، حتی احتمالات بیشتری در مورد چگونگی رابطه این دو اثر مطرح می شود.

 

 

هر جور که بود در خیابان های لندن، در جزر و مد چیزها، اینجا و آنجا، او خود باقی می ماند؛ «پیتر» باقی می ماند. در یکدیگر می زیستند و یقین داشت که او خود جزئی از درخت های خانه است؛ از منزل آنجاست. زشت و صداهای ناشناس، در حالی که تکه تکه می شد، جزئی از مردمی بود که هرگز با آن ها برخورد نکرده بود؛ مثل مه میان مردمی که بهتر از هر کس می شناخت، گسترده شده بود و آن مردم، او را بر شاخه های خود برمی افراشتند، بدان گونه که دیده بود درختان، مه را بالا می برند؛ اما زندگیِ او، خود او، چنان پهن و دور می گسترد. در آن لحظه که پشت شیشه های مغازه نگاه می کرد، خواب چه چیز را می دید؟ کوشش داشت چه چیز را بازیابد؟—از کتاب «خانم دالاوی»

کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف»

کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف»

اما تا اینجا، فقط یکی از خطوط داستانیِ کتابِ «کانینگهام» را توصیف کرده ایم، در حالی که این اثر، سه خط داستانی دارد. تلاقیِ نهایی این سه خط داستانی، تجربه ای منحصر به فرد و غافلگیرکننده است که قصد نداریم آن را افشا کنیم، اما می توانیم تصویری از طرح کلی آن ها را پیش از تلاقی با یکدیگر، به توصیف بکشیم.

پس از «کلاریسای» ساکن در نیویورک، با نسخه ای خیالی اما کاملا باورپذیر از خود «ویرجینیا وولف» در سال 1923 آشنا می شویم. او و همسرش «لِنِرد»، در یکی از مناطق حومه لندن به نام «ریچموند» زندگی می کنند. خلوت و آرامشِ این منطقه، برای سلامتی «ویرجینیا» خوب است اما او آرزو دارد که به شهر بازگردد. «ویرجینیا» در حال نوشتن داستان «خانم دالاوی» است که تا این مقطع، هنوز «ساعت ها» نام دارد. خواهرش، «وِنِسا»، با فرزندان خود از راه می رسد.

«ویرجینیا» خانه را ترک می کند و تصمیم می گیرد با قطار به لندن برود، اما هنگام انتظار در ایستگاه، «لِنِرد» را می بیند و به خانه بازمی گردد.

در جایی در طول این مسیر، «ویرجینیا» تصمیم می گیرد که «کلاریسا دَلُوِی» قرار نیست در رمانش بمیرد؛ شخص دیگری خواهد مُرد.

 

البته تنها نیست، دست کم نه به آن نحو که هر کسی بتواند بفهمد. با این حال در این لحظه که باد می وزد، به سوی چراغ های «کوادرنت» گام برمی دارد و احساس می کند که هیولای قدیمی نزدیک می شود (نامش را دیگر چه بگذارد؟)، و می داند که اگر–

و هر وقت که–هیولا پیدایش بشود، یکسره تنها خواهد شد. هیولا سردرد است، هیولا پچ پچی است توی دیوار؛ هیولا باله ای است که در میان امواج تیره، شکسته است. هیولا، بند آمدن نغمه ی کوتاه توکایی است که همه ی زندگی اش همین بود. هیولا هر آنچه زیبایی و امید است از جهان می رباید و هنگامی که کارش به پایان رسید،

آنچه به جا می ماند، قلمروی زندگان نیمه مرده است–قلمرویی بی شور و شعف و خفقان آور. «ویرجینیا» هم اینک شکوهِ تراژیکی را احساس می کند، چون هیولا چیزهای بسیاری است، اما نه خُرد است و نه احساساتی؛ با حقیقت تحمل ناپذیر مرگباری کف بر لب می آورد. درست اکنون که فارغ از سردرد، فارغ از صداها، قدم می زند،

می تواند با هیولا رو به رو شوذ، اما باید به قدم زدن ادامه دهد، نباید برگردد.—از کتاب «ساعت ها»

 

 

آن وقت، همان موقع که مردی معمولی با سر و وضعی ژولیده، کیفی چرمی به دست بر پله های کلیسای جامع «سنت پل» ایستاد، دودل، که آخر مگر در داخل چه مرهمی هست. چه استقبال باشکوهی، چند مقبره با بیرق هایی افراشته بر فرازشان، به نشانه ی فاتح شدن نه بر لشکرها، که،

به اعتقاد او، بر آن روح حقیقتجوی در عذاب که اینک مایه ی بیکاری ام شده است، و مهم تر اين که کلیسا، با خود گفت، مصاحبت آدم ها را فراهم می آورد، آدم را به پیوستن به یک جامعه می خواند؛ مردان بزرگی به آن تعلق دارند؛ شهیدانی در راهش جان باخته اند؛ با خود گفت، چرا داخل نشوم.

و کیف چرمی انباشته از جزوه را جلو محرابی گذاشت، صلیبی، نماد چیزی که اوج گرفته بود فراتر از دسترس جست و جو و طلب و سر هم کردن کلمات.

و همه روح شده بود، بی جسم، شبح وار با خود گفت چرا داخل نشوم؟ و همانطور که مردد مانده بود، هواپیما از فراز میدان «لادگیت» گذشت. عجیب بود؛ بی صدا بود. هیچ صدایی را نمی شد در صدای آمد و شد اتومبیل ها شنید.—از کتاب «خانم دالاوی»

کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف»

کتاب «ساعت ها»: پژواک های «ویرجینیا وولف»

 

دو رمان پیشینِ «کانینگهام» به نام «خانه ای در انتهای دنیا» و «گوشت و خون»، شخصیت هایی را به تصویر می کشند که با تنشی کم نظیر، با احساس سردگمی و بیگانگی خود مواجه می شوند

—به شکلی که انگار «عادی بودن» برای آن ها دستاوردی بزرگ است که سخت به دست می آید. از این منظر، کتاب «خانم دالاوی» مثل خواهرخوانده این آثار به نظر می رسد.

در بخش هایی از کتاب «ساعت ها»، «کانینگهام» شاید بیش از اندازه به سبک و سیاق نثرِ «وولف» نزدیک می شود

و در بخش هایی دیگر نیز، نثرِ «کانینگهام» شاید نمی تواند از عهده چالش هایی که خودش برای خودش وضع کرده، برآید.

اما داستان «ساعت ها» به شکل کلی، اثری فوق العاده خواندنی، چندوجهی و پرظرافت است—

و همچنین ادای احترام و پرداختی موفق به یکی از برجسته ترین زنان نویسنده در طول تاریخ.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *