کتاب «جاده»: سفری مرگبار در پایان جهان
کتاب «جاده»: سفری مرگبار در پایان جهان :
«کورمک مککارتی» در رمان «جاده» به موضوعی دگرگونکننده و بزرگ می پردازد: پایان جهان متمدن، از بین رفتن زندگی بر سیاره و پیامدهای ریز و درشت آن.
گل های ادریس و ارکیده در جنگل ها می دانند که وزش باد، آتش را با خود به همراه خواهد آورد و آن ها را نیز به خاکستر تبدیل خواهد کرد.
«مگر مرگ چگونه آدمی را از راه به در می کند؟ سحرگاهِ سرد، از خواب که برمی خاست، ناگهان همهی آن رنگ ها به خاکستر تبدیل می شد. مثل نقاشی های قدیمی که قرن ها در دیوار آرامگاه ها از نظر پنهان بودند و ناگهان نورِ روز را به خود می دیدند.
هوا روشن می شد. آن ها در آن سرما سرانجام به درهای عمیق می رسیدند که در آن رودخانهای در جریان بود. از دور هنوز کرت های کشاورزی معلوم بود. طبیعت اطرافِ رودخانه برهوت بود. در جاده همچنان تلوتلوخوران به راه خود ادامه می دادند. خانه های بزرگ با نمای چوبی. شیروانی های حلبی. در یک زمینِ زراعی، یک انبارِ چوبی. —از متن کتاب
خرید کتاب جاده اثر کورمک مک کارتی
«مککارتی» اعتقاد دارد مرگ، مهمترین مسئله در جهان است و نویسندگانی که از آن چشمپوشی می کنند، در کار خود جدی نیستند. مرگ در این رمان، تقریباً بر همه چیز سلطه دارد. میلیاردها انسان جانشان را از دست دادهاند و حیوانات و گیاهان، پرندگان در آسمان و ماهی ها در دریا از بین رفتهاند.
«درست بعد از شکاف مرتفع بین دو کوه ایستادند و جنوب را نظاره کردند. ابرهای خاکستری از زمین برمی خاست و در دل برهوت به سمت جنوب می وزید. خورشید بی رمق، ناپیدا در پس ظلمت، راه خود را می پیمود. روزها یکی پس از دیگری سرزمین تَف دیده را پیمودند.
بی شکایت، آهسته و سنگین گام برمی داشت. یکی از چرخ های جلویی چرخدستی لق شده بود. چه می شد کرد؟ هیچ. جایی که همه چیز سوخته و خاکستر شده بود، امکان روشن کردن آتشی نبود.
شب ها دراز و تاریک بود و هوا سردتر از آنچه تاکنون به یاد داشتند. چنان سرد که سنگ ها را می شکافت و جانت را می گرفت. پسرکِ لرزان را در آغوش می فشرد و در تاریکی، هر نفس ضعیفش را می شمرد.»—از متن کتاب
«مککارتی» توضیح نمی دهد چگونه یا چه زمانی این فکر در ذهن مرد شکل گرفت، و همچنین دربارهی چگونگیِ زنده ماندن مرد و پسر در این ده سال نیز چیزی نمی گوید. مرد اعتقاد دارد کار دنیا تمام است و او و پسرش، حیواناتی تحت تعقیبِ شکارچیان هستند.
«در سکوت کامل، به گوش ایستادند. بعد در گل و شل خاکستری رنگ راه افتادند. پسرک که دست هایش را توی جیبش کرده بود، دوشادوش او راه می رفت. سراسر روز به زحمت راهپیمایی کردند. پسرک ساکت بود. تا بعد از ظهر برف ها همه آب شده بود و تا شب همه جا خشک شده بود.
جایی توقف نکردند. چند کیلومتر را طی کرده بودند؟ دوازده یا حداکثر پانزده کیلومتر. پیش از این با چهار ورق پولادی بزرگ که در یک آهنفروشی پیدا کرده بودند، «فریزبی» بازی می کردند.
اما ورق های پولادی هم مثل چیزهای دیگر به غارت رفته بود. شب در یک درهی تنگ اطراق کردند، برِ دیوارهی صخرهای آتش روشن کردند و تهِ آخرین قوطی های کنسروشان را درآوردند. تا این لحظه کنسروها را نگه داشته بود.
چون غذای دلخواه پسرش بود. گوشتِ خوک با لوبیا. به قوطی ها نگاه کردند که چطور روی ذغال گداخته قل قل می کرد. بعد با گازانبر قوطی را از روی آتش برداشت و بدون حرف و سخنی شروع کردند به خوردن. توی قوطی خالی آب ریخت و به دست پسرش داد. این آخرین غذایی بود که همراه داشتند.»—از متن کتاب
آن ها به مسیر ادامه می دهند، مرد سرفه های خونی می کند و به مردگان غبطه می خورد. مرد و پسرک گرسنه هستند، تحت تعقیب تهدیدهای پیدا و ناپیدا، و هراسان از این که ممکن است در جاده با گروه های مسلح مواجه شوند. یکی از تِم های همیشگی در آثار «مککارتی»، نبرد میان خیر و شر و برتریِ شر به واسطهی بیرحمانهترین و خونینترین روش ها است.
اگر رمان «جاده» نیز از این الگو پیروی می کرد، احتمالا گروهی از راهزنان در مرکز توجه داستان قرار می گرفتند—مانند «سواران مرگ» در رمان دوم او به نام «تاریکیِ بیرون»، یا شکارچیان تشنه به خون در رمان «نصف النهار خون»، یا قاتل روانی در رمان «جایی برای پیرمردها نیست». اما برتریِ شر، از تِم های داستان «جاده» به حساب نمی آید.
«از یک تکه چوب که در جاده پیدا کرده بود، برای پسرش نیلبکی تراشیده بود. نیلبک را از جیبِ کاپشنش درآورد و به دست پسرش داد. پسرک، خاموش نیلبک را از پدرش گرفت.
بعد از مدتی عقب ماند و مدتی دیگر که گذشت، صدای موسیقی را شنید. نوعی موسیقی بی شکل برای زمانهای که در راه بود. شاید هم آخرین نوای موسیقی در کرهی خاکی، برآمده از خاکستری که از ویرانه های جهان به جای مانده بود. برگشت و به پسرش نگاه کرد. پسرک غرق در موسیقیای بود که می نواخت.
در آن لحظه به یک نوازندهی اندوهگینِ دورهگرد می مانست که ورود گروه بازیگرانِ دورهگرد را به روستاییان اطلاع می دهد و با این حال هنوز نمی داند که پشت سرش گرگ ها به گروه بازیگران زده و همهی آن ها را خوردهاند. بر قلهی یک تپه، روی برگ ها چمباتمه زده بود و با دوربین به درهی زیر پایش نگاه می کرد.
سکوت مانند یک رود بود. دودکش های تیرهی یک کارخانه. سقف های شیبدار. برجِ یک بادبان چوبی و قدیمی که با چرخ های آهنی تقویتش کرده بودند. بی هیچ نشانی از دود، بی هیچ جنبشی که از زندگی نشان داشته باشد.»—از متن کتاب