چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی

چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی :

این نکته تعجب برانگیز نیست که همه ی داستان ها قبلا خلق شده اند.

از «پسر، عاشق دختر می شود» تا «دختر، پسر را به خون آشام تبدیل می کند»،

انسان ها هزاران هزار سال وقت داشته اند تا هر وجه ممکن از تجربه و تخیل بشر را بیان و ثبت کنند.

این حقیقت ممکن است برای بسیاری از نویسندگان، نگران کننده باشد و آن ها را از خلق هر گونه اثر جدید، دلسرد کند.

 

 

چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی

چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی

 

 

اما چگونه می توان یک داستان جدید خلق کرد؟

نویسنده ی آمریکایی «آنا کوییندلِن» توضیح می دهد:

«پس از این که «آنا کارنینا»، «خانه قانون زده»، «خشم و هیاهو»، «کشتن مرغ مینا» و «چین خوردگی در زمان» را خواندید،

متوجه می شوید که واقعا دلیلی برای خلق رمان دیگری وجود ندارد.

البته به استثنای یک دلیل؛

هر نویسنده—اگر این جسارت را داشته باشد—چیزی را بیان خواهد کرد که هیچکس دیگر در طول تاریخ نگفته است.»

 

«زاویه ی دید»، داستان ها را به آثاری جدید تبدیل می کند و نشان می دهد

ما به جای نیاز داشتن به مجموعه ای جدید از رویدادها، فقط به شیوه ای جدید برای نگاه کردن به آن ها نیاز داریم.

درک درست این نکته به نویسندگان کمک می کند داستان هایی تازه و البته موفقیت آمیز خلق کنند.

 

 

 

خانواده های خوشبخت همه به مثل هم هستند، اما خانواده های بدبخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. در خانه ی «ابلونسکی»، کارها همه در هم بود. زن دریافته بود که شوهرش با پرستار قبلی بچه هایش که زنی فرانسوی بود، سر و سری دارد و گفته بود که دیگر نمی تواند با او زیر یک سقف به سر ببرد. این وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج می بردند، بلکه سنگینی آن بر همه ی خانواده حس می شد. همه ی اعضای خانواده و خدمه احساس می کردند که زندگیشان در کنار هم، خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانه ی سر راه، شبی را زیر یک سقف با هم به سر می بردند، بیش از آن ها—یعنی از اعضای خانواده ی «ابلونسکی» و خدمتکارانشان—با هم در پیوند بودند. بانوی خانه از اتاق خود بیرون نمی آمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود.» از کتاب «آنا کارنینا» اثر «لئو تولستوی» 

چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی

چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی

 

«زاویه‌ی دید» و «اسطوره‌ی یگانه»

 

«جوزف کمبل» در اثر تأثیرگذار خود،

کتاب «قهرمان هزار چهره»، استدلال می کند که ماندگارترین داستان های اسطوره ای در طول تاریخ از ساختاری یکسان پیروی می کنند.

او این ساختار را به صورت طرحی دایره ای به نام «سفر قهرمان» به تصویر می کشد؛ سفری که شامل مراحل زیر است:

– دعوت به سفر
– امداد غیبی
– ورود به دنیای ناشناخته
– از راه رسیدن راهنما یا مرشد
– چالش ها و وسوسه ها
– مکاشفه، معمولا پیرامون مفاهیم مرگ و تولد دوباره
– دگرگونی
– تاوان یا کفاره
– بازگشت به دنیای شناخته شده

 

این مراحل، توضیحی پایه ای از مفهومی به نام «اسطوره ی یگانه» هستند که بیانگر اشتراکات پرتعداد اسطوره های مختلف در تاریخ بشر است.

«جوزف کمبل» نتیجه می گیرد که این شباهت ها و نقاط مشترک، تصادفی نیستند:

هر جامعه، نسخه ای متفاوت از «اسطوره ی یگانه» را خلق می کند چون این مفهوم به عنوان یک داستان،

برخی از اساسی ترین سوالات در مورد زندگی انسان را مورد توجه قرار می دهد. داستان،

مفهومی ضروری برای تمدن بشر است که به نیازهایی حیاتی در مورد روانشناسی ما می پردازد،

و به همین خاطر، انسان ها نمی توانند در مقابل خلق آن از خود مقاومت نشان دهند.

 

البته هر تمدن، پیچ و خم های مختص به خود را به آن اضافه می کند،

و مفاهیم زیبایی شناختیِ داستان را به گونه ای تغییر می دهد

که با زمانه و فرهنگ خود سازگاری داشته باشد. مفهوم «اسطوره ی یگانه» برای توضیح تقریبا همه ی داستان ها

—از «ادیسه» گرفته تا «ارباب حلقه ها»—به کار گرفته شده است. «جادوگر شهر آز» از همین ساختار پیروی می کند،

درست مانند فیلم های مطرحی همچون «باشگاه مشت زنی».

 

«اسطوره ی یگانه» با وجود عمومیت خود، این نکته را ثابت می کند که تکرار ساختار داستان ها،

نه تنها مشکل‌آفرین نیست بلکه شیوه ی کارکرد آن ها را به ما نشان می دهد. این نکته به این معنا نیست که هیچ چیز جدیدی وجود ندارد،

بلکه به ما گوشزد می کند «جدید بودن» هیچ وقت مسئله ی اصلی نبوده است. «اسطوره ی یگانه» نشان می دهد

داستان هایی هستند که تجربه‌شان آنقدر برای ما اهمیت دارد که هزاران نسخه از آن ها را به وجود می آوریم.

این خبر خیلی خوبی برای نویسندگان است، چرا که نشان می دهد

آن ها از قبل می دانند مخاطبین دقیقا در مقابل چه نوع داستان هایی نمی توانند مقاومت کنند!

 

در روز‌های بارانی که حال مادر آنقدر بد نبود که نتواند جلوی پنجره بیاید، ما زیر آن بازی می کردیم. وقتی مادر در تخت می ماند، «دیلسی» لباس های کهنه تن ما می کرد و اجازه می داد تا زیر باران برویم چون می گفت که باران با بچه ها کاری ندارد. ولی اگر حال مادر خوب بود، ما همیشه بازی را از روی ایوان شروع می کردیم تا این که او می گفت که زیاد سر و صدا می کنیم، آن وقت بیرون می رفتیم و زیر داربست چوبی بازی می کردیم. اینجا همان جایی بود که من امروز صبح برای آخرین بار رودخانه را دیدم. اطراف اینجا آب را آن طرف تاریک و روشن احساس می کردم. بویش را حس می کردم. وقتی در بهار شکوفه ها باز می شدند و باران می آمد، بو در همه جا پخش می شد. زمان های دیگر آدم زیاد متوجه آن نمی شد ولی هر وقت باران می آمد، بو در زمان تاریک و روشن وارد خانه می شد. از کتاب «خشم و هیاهو» اثر «ویلیام فاکنر»

چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی

چگونگی خلق داستان های جدید از قصه های قدیمی

 

 

قدیمی ها دوباره جدید می شوند

 

یکی از جذاب ترین تئوری ها در مورد تکرار روایت های قدیمی به شیوه ای جدید،

مقایسه ای است که میان «هملت» اثر «ویلیام شکسپیر» و «شیرشاه» محصول کمپانی «دیزنی» انجام شده است.

شخصیت های «سیمبا» و «هملت» هر دو، خانه و نخستین عشق خود را رها می کنند و به همراه جمعی از دوستانشان،

راهی سفری می شوند که بیش از پیش آن ها را به «بلوغ» نزدیک می کند.

آن ها در نهایت بازمی گردند و در حضور شبح‌وار پدرشان، عدالت را اجرا می کنند.

 

 

«شیرشاه» ویژگی هایی همچون شوخ طبعی، نگرش کودکانه و موسیقی را به «هملت» اضافه می کند،

و فراز و نشیب های رواییِ یک «تراژدی شکسپیری» را به کار می گیرد تا اثری کمدی برای کودکان بیافریند.

 

هم «هملت» و هم «شیرشاه» زیر سطح رویدادها،

در مورد بلوغ به واسطه ی وظیفه ی پسر نسبت به پدر و پذیرش مشتاقانه ی بزرگسالی صحبت می کنند:

موضوعی جدی که مخاطبین نشان داده اند می خواهند بارها و بارها با آن مواجه شوند.

البته منظور این نیست که کتاب «هملت» اثر «شکسپیر»، نسخه ی نخست و اصلی از این داستان است.

«شکسپیر» از اسطوره ها، افسانه ها و داستان های فولکور متعددی استفاده می کرد و ایرادی نیز در این کار نمی دید.

او می دانست این داستان ها دارای قدرتی ذاتی هستند و از این قدرت استفاده می کرد تا روایت مورد نظر خودش را به وجود آورد،

حتی اگر نمی توانست پیش بینی کند شخصیت هایی که خلق کرده، در آینده قرار است به حیواناتی در جنگل تبدیل شوند!

 

دیل گفت: «فکر می کنم وقتی بزرگ شدم، دلقک بشم.» من و جیم ایستادیم. «بله آقا یک دلقک. توی این دنیا با این مردم هیچ کاری نمی تونم بکنم، جز این که بهشون بخندم. می رم تو یک سیرک استخدام می شم و تا دلت بخواد می خندم.» جیم جواب داد: «عوضی گرفتی دیل. دلقک ها محزونند. این مردمند که به آن ها می خندند. از کتاب «کشتن مرغ مینا»

 

 

 

گذشته، سوار بر ماشین زمان

 

 

یکی از بهترین نمونه ها از این فرآیند، در کتاب های مصور و به طور ویژه در جهان «مرد عنکبوتی» یافت می شود.

انتشارات «مارول کامیکس» که مالک دنیای «مرد عنکبوتی» به حساب می آید، در آثار خود از یک خط زمانیِ متغیر استفاده می کند:

این نکته به این معنا است که سال تولد شخصیت ها همیشه رو به جلو حرکت می کند و پیشینه ی آن ها نیز به تبع آن، تغییراتی می یابد.

 

در نتیجه، این داستان ها همیشه در حال تغییر و تحول برای سازگار شدن با «گذشته ی جدید» خود هستند؛

مثلا شخصیت هایی که قبلا در ویتنام جنگیده بودند، در نسخه های جدید تر به کهنه‌سربازانِ جنگ عراق تبدیل می شوند.

این فرآیند باعث می شود ابرقهرمانانی همچون «مرد عنکبوتی» به جز چند ویژگیِ شخصیتی و رویداد اصلی در زندگی خود،

مشخصه های یکسانِ اندکی در نسخه های مختلف داشته باشند.

 

مهم ترین رویداد در اغلب داستان های ابرقهرمانی، خاستگاه شخصیت اصلی است

 

 

نویسندگان در طول این بازگویی های مداوم و پرتعداد،

اصلی ترین جنبه ها در مورد خاستگاه «مرد عنکبوتی»، و به تبع آن، اصلی ترین جنبه ها در مورد نوع شخصیت او را آشکار کرده اند.

 

 

 

 

پی‌پین از پناه شنل گندالف، بیرون را نگریست. نمی دانست بیدار است، یا باز خواب می بیند و هنوز در همان رویای شتابناکی سیر می کند که از هنگام شروعِ سفرِ سواره ی بزرگ، او را به خود مشغول کرده بود. جهان تاریک، شتابان از کنارش می گذشت و باد با صدای بلند در گوشش آواز می خواند. چیزی جز ستاره های دوار را نمی توانست ببیند، و آن دورها در سمت راست، سایه های عظیم را در برابر آسمان، آنجا که کوه های جنوب از مقابل او رژه می رفتند. خواب آلود کوشید تا گذشت زمان و مراحل سفر را محاسبه کند، اما خاطراتش آمیخته به رویا و مشکوک بود. مرحله ی نخست سفر را با سرعتی طاقت فرسا و بی توقف آغاز کرده بودند، و آنگاه در سپیده ی صبح، پی‌پین پرتو پریده رنگ طلا را دیده بود و آنان به شهر خاموش و کاخ بزرگِ خالی از سکنه بر روی تپه رسیده بودند. تازه در پناه آن قرار گرفته بودند که سایه ی بالدار بار دیگر از بالای سرشان گذشته بود، و مردان همه از ترس پژمرده بودند. از مجموعه «ارباب حلقه ها» 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *