زندگی های بی نهایت در «کتابخانه نیمه شب»

زندگی های بی نهایت در «کتابخانه نیمه شب» :

داشتن فرصتی مجدد برای تجربه ی زندگی و سرنوشت خود، همیشه ایده ای جالب برای انسان ها بوده است: یک آغاز جدید و جادویی که در آن می توان اشتباهات و پشیمانی ها را از بین برد و انتخاب ها را تغییر داد.

رمان «کتابخانه نیمه شب» اثر «مَت هِیگ» یکی از همین داستان ها است که مخاطبین خود را به سفری فراموش نشدنی و جذاب می برد.

 

زندگی های بی نهایت در «کتابخانه نیمه شب»

زندگی های بی نهایت در «کتابخانه نیمه شب»

 

در این داستان، چیزی که انتقال جادویی میان زندگی های مختلف را ممکن می سازد، مکانی به نام «کتابخانه نیمه شب» است. این کتابخانه، در فضایی جادویی میان زندگی و مرگ قرار دارد. ظاهرِ آن شبیه کتابخانه های معمولی به نظر می رسد، قفسه هایی پر از کتاب، اما تا بی نهایت.

 

«نورا سید» بیست و هفت ساعت قبل از این که تصمیم به مردن بگیرد، روی مبل راحتی فرسوده اش نشسته بود و در تصاویر شاد زندگی دیگران گشت می زد، در انتظار بود اتفاقی رخ دهد.

و بعد، یک دفعه، واقعا اتفاقی رخ داد. کسی، به هر دلیل، زنگ خانه اش را زد. برای لحظه ای با خود اندیشید که اصلا نباید در را باز کند.

گذشته از همه ی این ها، الان لباس خوابش را پوشیده بود، هرچند ساعت هنوز نُه شب بود. به خاطر تیشرت سایز بزرگ و گشادی که روی آن نوشته شده بود «فعالان محیط زیست» و شلوار پیژامه ی  چهارخانه اش، معذب بود. —از متن کتاب

 

 

تنها یک کتاب، استثناء به حساب می آید: «کتاب پشیمانی ها» که آنقدر سنگین و رنج آور است که «نورا» نمی تواند بیش از چند سطر از آن را بخواند.
تا زمانی که «نورا» به «کتابخانه نیمه شب» می رسد، مخاطبین با افسوس ها و پشیمانی های اصلی او آشنا شده اند.

هر کدام از این پشیمانی ها، بخشی از روایت را از آن خود می کنند و مخاطبین در طول داستان با زندگی هایی مواجه می شوند که در آن ها، هر کدام از این پشیمانی ها مورد توجه قرار می گیرد.

 

هر زندگی‌ای که از زمانِ آمدن به کتابخانه امتحان کرده بود، در واقع رویای شخصی دیگر بود.

زندگی اولی که ازدواج کرده بود و میخانه داشت، رویای «دَن» بود. سفر به استرالیا رویای «ایزی» بود و حسرت «نورا» درباره ی نرفتن،

بیشتر به صمیمی ترین دوستش مربوط می شد تا خودش. رویای قهرمانِ شنا شدن،

متعلق به پدرش بود. بله، حقیقت داشت که در دوران کودکی به قطب شمال علاقه داشت و می خواست یخچال‌شناس شود، اما آن تصمیم هم تا حد زیادی از گفت و گوهایش با خودِ خانم «اِلم» در کتابخانه ی مدرسه شکل گرفته بود.—از متن کتاب

 

 

 

مقایسه نکردن خانم «اِلم» با مادرش سخت بود، مادری که با «نورا» مثل اشتباهی که نیاز به اصلاح دارد، رفتار می کرد. برای مثال وقتی «نورا» کودک بود، مادرش خیلی نگران بود که گوش چپ او بیشتر از گوش راستش بیرون زده و برای حل این مشکل از نوار چسب استفاده می کرد،

و آن را زیر یک کلاه نوزادیِ پشمی پنهان می کرد.

خانم «اِلم» برای تأکید گفت: «من از سرما و رطوبت متنفرم.» خانم «اِلم» موهای خاکستری کوتاه و صورت بیضی شکلِ مهربان و ملایم و کمی چروکیده داشت که روی یقه‌ اسکی سبز لاک پشتیِ کم رنگش نشسته بود. او کمابیش پیر بود.

اما همچنان بیشتر از کل مدرسه در مدار فکری «نورا» قرار داشت، و حتی در روزهایی که بارانی نبود، «نورا» زمان استراحت عصرگاهی خود را در کتابخانه ی کوچک می گذراند.—از متن کتاب   

 

 

تعداد اندکی از شخصیت ها، در بسیاری از زندگی های «نورا» حضوری ثابت دارند. برادرش، والدینش، و بهترین دوستش تقریبا همیشه در سرنوشت او هستند. همزمان با این که «نورا» در احتمالاتِ گسترده ی زندگی هایش کاوش می کند،

انتخاب ها و تصمیم های او بر زندگی این شخصیت ها نیز تأثیرات عمیقی می گذارد. حتی شخصیت های حاشیه ای و نه چندان مهم در زندگی اصلی او نیز از این دگرگونی ها در امان نیستند.

 

سایر کاراکترها نیز مانند «نورا» تصمیمات متفاوتی می گیرند اما این تصمیم ها اغلب در واکنش به انتخاب های متغیرِ «نورا» به وجود می آید و فقط انتخاب های «نورا» است که تعیین کننده جلوه می کند. اما ممکن است سوالی ذهن مخاطبین را به خود مشغول کند.

اگر «نورا» زندگی دلخواه خود را پیدا کند، چه اتفاقی برای «نورایی» می افتد که در آن جهان موازی، واقعا صاحب آن زندگی بوده است؟

سرنخ هایی در مورد پاسخِ این پرسش ارائه می شود اما این موضوع به شکل مستقیم مورد بحث قرار نمی گیرد.

 

صدایی به گوش نمی رسید و کتاب ها هم از انتها یا ابتدای طبقات بر زمین نمی ریختند. کتاب ها بر اساس این که روی کدام طبقه قرار داشتند، با سرعتی متفاوت می لغزیدند،

اما هیچ کدامشان خیلی سریع حرکت نمی کردند. «چه اتفاقی داره می افته؟» چهره ی خانم «اِلم» در هم رفت. قامتش را صاف تر کرد، چانه اش را داخل برد، قدمی به سمت «نورا» رفت و دست هایش را در هم گره کرد.

«وقتشه که شروع کنی، عزیزم.» «اگه اشکالی نداره، این رو بپرسم. چی رو شروع کنم؟» «هر زندگی، میلیون ها تصمیم رو شامل می شه. بعضی از این تصمیم ها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته می شه، نتیجه تغییر می کنه.—از متن کتاب

 

 

«نگران نباش. دستمال ها هم مثل زندگی ها هستن. همیشه تعداد زیادی ازشون هست.» خانم «اِلم» برگشت سر حرفش: «انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولا مثل اینه که همه چیز رو متفاوت انجام بدی.

هر چقدر هم که تلاش کنیم، نمی تونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام داده ایم تغییر بدیم… اما تو دیگه توی دوران زندگی نیستی. اومدی بیرون.

این موقعیت رو داری که ببینی همه چیز می تونست چطور پیش بره.» «نورا» در دل گفت: «امکان نداره این ها واقعی باشه.»—از متن کتاب

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *