درس هایی از کتاب «انسان در جست و جوی معنا»
درس هایی از کتاب «انسان در جست و جوی معنا» :
«ویکتور فرانکل»، استاد دانشگاه و درمانگری موفق به حساب می آمد تا این که جنگ جهانی دوم همه چیز را واژگون کرد.
او به همراه میلیون ها انسان دیگر، توسط حزب نازی به اردوگاه های کار اجباری برده شد.
بعدها در اثر موفق و تأثیرگذار خود یعنی کتاب «انسان در جست و جوی معنا» به برخی از جزئیات رویدادهای شوکه کننده ای پرداخت که در این اردوگاه ها اتفاق افتاده بود.
اما حضور اجباری «فرانکل» در آن شرایط غیرانسانی، بینش هایی عمیق را از روانشناسی انسان به او بخشید.
او در این اردوگاه ها به چشم خود دید که برخی افراد قادر بودند حتی در مواجهه با قحطی زدگی،
شکنجه و مرگ، همچنان امید خود را حفظ کنند. آن ها کسانی بودند که از اردوگاه های نازی جان سالم به در بردند.
پس از این که «فرانکل» به برخی از زندانیان کمک کرد که از خودکشی اجتناب کنند،
به این فکر افتاد که می تواند به همه ی انسان ها یاری برساند تا معنایی را در زندگی خود بیابند؛
در حقیقت بخش دوم کتاب «انسان در جست و جوی معنا» را می توان راهنمایی برای انجام همین کار در نظر گرفت.
هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر می کردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه ی مسافرین باید روی بار خود که تنها پس مانده ی اموالشان بود، دراز می کشیدند. واگن ها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجره ها، روزنه ای برای تابش نورِ گرگ و میشِ سپیده دم به چشم می خورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه ی اسلحه سازی درآورد و این جایی بود که ما را به بیگاری می کشیدند و ما نمی دانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیده ایم. سوت قطار مانند ضجه ی کسی بود که التماسکنان به سوی نیستی سقوط می کرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک می شویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست می کرد: اتاق های گاز، کوره های آدم سوزی، کشتارهای جمعی. قطار آنچنان آهسته و با تأنی مرگباری در حرکت بود که گویی می خواست لحظه های وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست، بگرداند:آش… ویتس!—از کتاب «انسان در جست و جوی معنا»
وقتی کتاب به انتشار رسید، خیلی سریع به اثری پرفروش تبدیل، و به زبان های زیادی ترجمه شد.
«فرانکل» اما گفت که از این اتفاق، احساس افتخار نمی کند و آن را حتی یک دستاورد نیز به حساب نمی آورد.
در واقع «فرانکل» در ابتدا قصد داشت این اثر را به صورت ناشناس به انتشار برساند،
اما دوستش در آخرین لحظات او را مجاب کرد که از نامش استفاده کند
چرا که جایگاه و وجهه ی «فرانکل» به عنوان یک استاد روانشناسی، کمک فراوانی به تأثیرگذاریِ بیشترِ کتاب می کرد.
شاید کنایه آمیز باشد که کتابی که «فرانکل» قصد داشت به صورت ناشناس منتشر کند،
در نهایت به موفق ترین اثر او از نظر تجاری تبدیل شد.
او بعدها همیشه به دانشجویانش توصیه می کرد که نباید موفقیت را هدف مستقیم خود در نظر بگیرند،
چون در این صورت موفقیت از دسترس آن ها دور خواهد ماند. «فرانکل» بیان می کند که به جای این کار،
باید چیزی بزرگتر از خودتان را هدف قرار دهید تا موفقیت به عنوان یکی از نتایج جانبی و فرعی، حاصل شود.
موفقیت درست مثل خوشحالی است. افرادی که برای خوشحال بودن بیش از اندازه تلاش می کنند،
همیشه از آن محروم می مانند چرا که خوشحالی، در قالب نتیجه ی جانبیِ کاری دیگر حاصل می شود.
با این مطلب همراه شوید تا با سایر درس های ارزشمند کتاب «انسان در جست و جوی معنا» بیشتر آشنا شویم.
فقط نگرش یک انسان را نمی توان از او گرفت.
«فرانکل» در اردوگاه های کار اجباری نازی ها می دید که چگونه سربازان «هیتلر» سعی می کردند با کارهایشان،
جنبه های انسانیِ زندگی زندانیان را از بین ببرند: از شکنجه و تحقیر و فحاشی گرفته تا کتک زدن و قطع عضو.
رنج و درد در این اردوگاه ها تمامی نداشت و انکار جهنم بر روی زمین پدید آمده بود. بسیاری از زندانی ها قادر به تحمل این شرایط نبودند و جان می دادند. اما تعداد اندکی که جان به در بردند،
دلیلی مشخص برای این توانایی خود داشتند: آن ها به نازی ها اجازه ندادند نگرش انسانی و امیدشان را نابود کنند.
آن ها این امید را از دست ندادند که ممکن است یک روز از این جهنم رها شوند. یکی از این زندانی ها، خود «ویکتور فرانکل» بود.
فکر به همسرش و همینطور به یک زندگی بهتر،
او را زنده نگه داشت. نگرش انسانی و البته امید، جان او را نجات داد.
بنابراین باید به خاطر داشته باشیم صرف نظر از این که زندگی چقدر سخت و غیرقابل تحمل می شود،
نباید اجازه دهیم ناامیدی بر زندگیمان تسلط یابد.
مراحل خودکشی تقریبا از ذهن همه ی ما گذشته بود؛ همه ی ما این اندیشه را حتی برای مدت کوتاه تجربه کرده بودیم. اندیشه ای که زاییده ی وضع موجود بود، خطر مرگ که همواره تهدیدمان می کرد و نزدیک بودن مرگ کسانی که زیر شکنجه بودند. به علت عقیده ی استوارم که بعدا به ذکر آن خواهم پرداخت، نخستین شب ورودم به اردوگاه با خود پیمان بستم که «به سیم خاردار نزنم.» این عبارتی بود که در اردوگاه به کار می رفت و بهترین شیوه ی خودکشی بود که با دست زدن به سیم خاردار برقدار انجام می گرفت. گرفتن چنین تصمیمی برای من خالی از اشکال نبود. از آنجایی که شانس زنده ماندن و یا رویدادهایی که موجب رهایی می شد، کم بود، خودکشی دیگر معنایی نداشت. هیچ کس اطمینان نداشت جزو کسانی باشد که از همه ی گزینش ها جان سالم به در می برند. زندانیان آشویتش در نخستین مرحله ی ضربه ی روحی از مرگ وحشت نداشتند. حتی اتاق گاز پس از چند روز نخست، ابهت خود را از دست می داد.—از کتاب «انسان در جست و جوی معنا»
رنج روانی، آسیب زننده ترین نوع درد است.
به خاطر عقاید ظالمانه و غیرمنطقی «آدولف هیتلر»،
انسان هایی همچون «ویکتور فرانکل» در اردوگاه های کار اجباری اسیر، و سنگدلی هایی شوکه کننده را متحمل شدند.
اما دردناک ترین زخم برای این زندانیان این بود که آن ها نمی توانستند درک کنند که چرا علیرغم بی گناهی،
در حال تحمل کردن این ظلم ها و بی عدالتی ها هستند.
این درد، روانی و ذهنی بود و بیش از هر شکنجه ی فیزیکی به آن ها صدمه می زد.
«فرانکل» این ماجرا را روایت می کند تا مخاطبین خود را از تأثیر فوق العاده مخرب رنج های روانی آگاه سازد
و به آن ها هشدار دهد که از تحمیل این گونه از رنج ها به سایرین پرهیز کنند.
هرگز فراموش نمی کنم که چگونه یک شب با قرقر یکی از زندانیان از خواب جستم. او به شدت دست و پا می زد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. از آنجا که همیشه، به ویژه نسبت به کسانی که خواب های ترسناک می دیدند یا هذیان می گفتند، حس ترحم داشتم، خواستم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را که می رفت او را تکان دهد پس کشیدم، چون از عملی که می خواستم انجام دهم، وحشت کردم. و در آن لحظه به این حقیقت رسیدم که هیچ خوابی، هر چند هولناک، نمی تواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما باشد، و من ناآگاهانه می خواستم او را به این زندگی بازگردانم.—از کتاب «انسان در جست و جوی معنا»
انسان قادر است خود را با هر شرایطی سازگار کند.
او سفری هولناک را به مقصد اردوگاه های نازی ها تجربه کرد. در طول مسیر،
لباس های زندانیان را گرفتند و موهایشان را زدند.
تمام دارایی های «فرانکل» در آتش سوخت و حتی نامش را نیز از او گرفتند.
تمام چیزی که باقی ماند، خالکوبیای بود که نازی ها بر تن زندانیان نقش می کردند.
«فرانکل» از همسرش جدا افتاد و تا پایان جنگ، نفهمید چه اتفاقی برای او افتاده است.
این نویسنده بیان می کند با وجود تمام رنج های روانی و شرایط غیرانسانی همچون کار افراطی، غذای کم و عدم وجود بهداشت،
او به همراه تعدادی دیگر از زندانیان توانستند پس از مدتی خود را از نظر جسمانی و ذهنی با شرایط سازگارتر کنند؛
عاملی که نقشی تعیین کننده در آزادی آن ها در آینده ایفا کرد.
«فرانکل» به مخاطبین خود گوشزد می کند که در هیچ شرایطی، قدرت شگفت انگیز ذهن و بدن انسان را فراموش نکنند.
در عین حال، مخمصه ی واقعی در انتظار آن عده از زندانیان بود که در اتاق انتظار به نصیحت مشفقانه ی زندانیان قدیمی تر گوش کرده بودند و ساقِ نیمچکمه های خودشان را بریده و برای پوشاندن این خرابکاری، به لبه ی بریده شده ی صابون مالیده بودند. مثل این بود که مأموران اس اس فقط منتظر چنین عملی بودند. تمام افرادی که در مظان اتهام این جرم بودند، باید به اتاقی در جوار کلبه ی ما می رفتند. بعد از مدتی ما دوباره صدای شلاق و فریاد ناشی از درد شکنجه را می شنیدیم. این بار خیلی بیشتر طول کشید. بنابراین آن خیال خامی که بعضی از ما هنوز هم در سر می پروراندیم، یکی بعد از دیگری نابود شد و بعد، به صورتی کاملا غیرمنتظره، طنزی سیاه و شوم بر وجود خیلی از ما غلبه کرد. ما می دانستیم که به غیراز زندگی های مسخره و عریانمان چیزی برای از دست دادن نداریم. وقتی دوش ها شروع به شریدن می کردند، با تمام وجود سعی می کردیم مسخره بازی دربیاوریم و هم از خودمان و هم از یکدیگر مایه بگذاریم. از همه چیز گذشته، آب واقعی از دوش ها بیرون می آمد!—از کتاب «انسان در جست و جوی معنا»
رستگاری را می توان در عشق یافت.
«ویکتور فرانکل» در دوران اسارت در اردوگاه های نازی ها، مانند سایر زندانیان در شرایطی غیرانسانی زندگی می کرد.
کار اجباری، بیش از اندازه زیاد بود و غذا، بیش از اندازه کم. او به منظور زنده ماندن، تلاش کرد این شرایط رنج آور را نادیده بگیرد و ذهنش را درگیر اندیشه های مربوط به همسرش کند.
همسر «فرانکل» نیز توسط نازی ها اسیر و به اردوگاه های کار اجباری مخصوص زنان فرستاده شده بود.
«فرانکل» حتی وقتی خسته، گرسنه و بی خواب بود، به شکل مداوم به همسرش و زندگی در کنار او فکر می کرد و همین کار، برای او بسیار یاری رسان بود.
نگهبانان اردوگاه ها که انگار از رنج زندانیان لذت می بردند، به هر طریقی تلاش می کردند که مقاومت او را بشکنند.
«فرانکل» اما علیرغم کارهای آن ها جان به در برد چرا که تصویر همسرش در ذهنش باقی ماند و عشق به او،
امید را در قلب «فرانکل» زنده نگه داشت. او به واسطه ی این تجربه دریافت که عشق می تواند زندگی انسان را نجات دهد.
من نمی دانستم که همسرم زنده است یا نه. هیچ راهی برای پی بردن به این امر نداشتم؛ اما این مسئله در آن لحظه برایم اهمیتی نداشت. نیازی نداشتم حقیقت را بفهمم زیرا هیچ چیز نمی توانست بر نیروی عشق من، اندیشه هایم و تصویر معشوقم تأثیر بگذارد و خللی وارد آورد. برای نخستین بار در زندگی ام، حقیقتی را که شاعران بسیاری به شکل ترانه سروده اند، و اندیشمندان بسیار نیز آن را به عنوان حکمت نهایی بیان داشته اند، دیدم؛ این حقیقت که عشق عالی ترین و نهایی ترین هدفی است که بشر در آرزوی آن است و در اینجا بود که به معنای بزرگ ترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور او باید آشکار سازد، دست یافتم: رهایی بشر از راه عشق و در عشق است.—از کتاب «انسان در جست و جوی معنا»
«ویکتور فرانکل» یکی از مورد احترام ترین چهره ها در قرن بیستم به حساب می آید.
تجارب هولناک «فرانکل» در اردوگاه های کار اجباری حزب نازی، باعث شد او از دریچه ای جدید به زندگی بنگرد و علاوه بر این بتواند به تعداد زیادی از انسان ها کمک کند.
کتاب «انسان در جست و جوی معنا» مهم ترین اثر این روانپزشک اتریشی به حساب می آید و می تواند به شما کمک کند مسیری جدید را در زندگی خود بیابید.